خمخـانه

هــــزارتـــــــــوی اندیشـه

خمخـانه

هــــزارتـــــــــوی اندیشـه

بـیـت الـحـــرام خُـم

حـال خـونـیـن دلان کـه گـویـد بـاز ؟

وز فـلک خـون خُـم که جـویـد بـاز ؟

شرمش از چشم مـی پـرسـتـان بـاد

نـرگـس مـسـت ، اگـر بــرویـد بـاز

جـز فـلاطـون خُـم نـشـیـن شــراب

سِــرّ حکـمـت بـه مـا کـه گـویـد باز ؟

هر که چون لاله کاسـه‌گـردان شـد

زیـن جـفـا رُخ به خـون بشوید بـاز

نگـشــایــد دلـم چـو غـنـچـه ، اگــر

ســاغـری از لـبــش نــبـــویـد بــاز

بس که در پرده چنگ گفت سخـن

بـِـبـُـرش مــوی ، تــا نـمـویـد بــاز

گِـرد بـیـت الـحـــرام خُـم حـافــظ

گـَر نـمـیـرد به ســر بـپــویـد بــاز

روان و خرد

در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و راد بود
کزان کشور آزاد و آباد بود

بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود

نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت

از آن روز دشمن به ما چیره گشت
که ما را روان و خردتیره گشت

از آن روز این خانه ویرانه شد
که نام آورش مرد بیگانه شد

چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند

به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم

بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن

اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است

بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم